ماجراي اين دو هفته...

توي اين دوهفته اي كه نميتونستم بيام و آپ كنم حسابي مشغول بودم.اول از همه بيماري سانلي جونم بود كه در روز دوشنبه 21مردادماه ساعت 5:30صبح به خاطر استفراغ از خواب بيدار شد و بعد از اون هر نيم ساعت يكبار استفراغ ميكرد و البته اسهال هم داشت. و ساعت 11برديمش پيش دكتر نورزاده و دوتا آمپول و دارو براش تجويز كردن ولي اصلا"خوب نشد.ساعت 6بعداز ظهر هم از دكتر پوستي براش وقت گرفته بودم كه برديمش مطب و ايشون هم دوتا آمپول و دارو تجويز كردن و گفتن اگه خوب نشد ببرينش بيمارستان كودكان بهش سرم بزنن.از مطب اومديم خونه مامان جون ولي باز هم حال سانلي جونم خوب نشد و همش بيحال بود و ميخوابيد.فرداي اونروز هم كه سه شنبه ميشد ديديم كه حالش خوب نميشه برديمش بيمارستان و بهش سرم وصل كردن و توي اورژانس بستريش كردن و كمي حالش خوب شد و ديگه نميخوابيد و روي تخت نشسته بود و به بچه هاي ديگه نگاه ميكرد.ولي از غروب كمي تب هم كرد كه نگران شديم چون تا قبل از اينكه ببريمش بيمارستان اصلا"تب نداشت.بالاخره شب ساعت 12مرخصش كردن و اومديم خونه مامان جون ولي دوساعت نگذشته بود كه ديدم تبش 40شده و هر چقدر هم كه پاشويش ميكردم فرقي نميكرد و همچنان داشت تبش ميرفت بالا كه زنگ زدم بابايي اومد و ساعت 3:30دوباره برديمش بيمارستان و دوباره بهش سرم وصل كردن و توي اورژانس بستري شدي.بميرم برات سانلي عزيزم كه خيلي اذيت شدي ولي موقع سرم زدن اصلا" گريه نكردي و دختر خيلي خوبي بودي.فرداي اونروز هم تب سانلي جونم اومد پايين و ساعت 2 مرخص شد و اومديم خونه.وتا دوسه روز غذاش كم بود و بيشتر ماست ميخورد و خدارو شكر الان خيلي بهتره و ايشالا دختر گلم هيچ وقت مريض نشه و هميشه خندون و سلامت باشه.البته ناگفته نماند كه در خونه مامان جون اينا سانلي هوس كباب كرد و منم كه ميگفتم نخوره چون استفراغ ميكرد ولي پافشاري كرد و خواست و مامان جون هم براش گوشت كباب كرد و داد سانلي خورد كه ديگه خدارو شكر حالش خوب شد و اصلا" استفراغ نكردومنم خيلي تعجب كردم.اينم از بركات خونه مامان جونه ديگه.

بعد از اون هم رفته بوديم مهموني خونه دختر دايي منيره من كه اونجا هم خوش گذشت و سانلي هم با آذين جان بازي ميكرد.در ضمن دختر دايي زحمت كشيده بودن و عصرانه درست كرده بودن كه سالاد الويه اون حرف نداشت و خيلي چسبيد طوريكه سانلي كه سالاد الويه دوست نداره اونم خورد.دست دختر دايي جونم درد نكنه ولي كلي زحمت داديم بهشون.

بعد از اون هم رفته بوديم مراسم ختم انعام خونه دختر عمه من كه خونه جديد ساختن و خيلي قشنگ بود و ايشالا به سلامتي و دلخوشي توش بشينن.

بعد از اون هم جشن تولد نوزادي نوه داور دايي عزيزم محمدحسين جون بود كه دوماهه قدمهاي كوچكش رو به اين دنيا گذاشته و براش توي تالار جشن گرفته بودن كه اونجا هم خيلي خوش گذشت.و ني ني خيلي ماه و خوشگلي بود.ايشالا خداحفظش كنه و هميشه سالم و صالح و نامدار باشه.

يه روز هم با بابايي رفتيم براي ني ني گهواره و لوازم خريديم و بعضي از وسايل رو هنوز نخريديم ولي وقتي كه همه چيزش كامل شد عكسهاي خريداش رو ميذارم.

دو روز پيش هم رفتيم مدرسه سانلي جون و آدرس مانتوفروشي و ليست لوازم رو گرفتيم كه توي اولين فرصت ايشالا ميخريم و عكس اونا رو هم ميذارم.خيلي خوشحالم كه دخترم بزرگ شده و قراره بره پيش دبستاني.

اينم از خاطرات اين چند وقت ما كه به غير از بيماري سانلي جونم كه اونم خدارو شكر به خير گذشت همشون خوب بودن و كلي خوش گذشت البته هفته پيش خونه مهناز خاله جون اينا رفته بوديم و از اونجا هم خونه بهمن دايي اينا رفتيم.يعني كلا"چند وقته كه همش ميگرديم و خوش ميگذرونيم.ايشالا كه اين روزهاي خوش هميشگي باشن و همه سالم و شاد باشيم.