محمدرضا اونجا چيكار ميكني هاااااااااا
محمدرضا اونجا چيكار ميكني هااااااااااااااا
اينم از خواهر زاده فرصت طلب ما محمدرضاجون كه ساعت 5 صبح رفته سروقت دختراي من هههههههه
عكس ها خودش كاملا" گوياست.......
اينجا محمدرضا يواشكي ميره پيش اليسا
مامانش صداش ميزنه و محمدرضا برميگرده نگاه ميكنه
بي اعتنا به مادرش دوباره به كارش ادامه ميده
واينم آخرش...الهي فدات شم عزيزدلم چه بانمك لبخند ميزني
نه هنوز دست بردار نيست و دوباره برگشته رفته اونطرف اليسا
مونده بين سانلي و اليسا كدومش رو انتخاب كنه
و بالاخره اليسا رو انتخاب ميكنه
و نزديكتر ميره و چه قشنگ نگاش ميكنه
و اينم كل ماجرا به روايت تصوير
اين عكسها مربوط به دو هفته پيشه كه ما و خاله فرشته و محمدرضا جونم خونه مامان جون اينا مونده بوديم و سانلي و اليسا خواب بودن و محمدرضا هم ساعت 5 صبح از خواب بيدار شده بود و اصلا"قصد خواب نداشت و دوست داشت بازي كنه و بخنده.من ساعت 5:30خوابيدم ولي انگاري محمدرضا جون تا 7بيدار مونده بوده.
فدات شم محمدرضاي گلم كه شب نشين هستي و اون موقع شب كاملا"شارژ و خنده بر لب مشغول شيطنتي...
اونروز ساعت 3 شب فرشته و بهنام رفتن از سوپرماركت روبرويي تنقلات خريدن و اومدن و با فرشته تا ساعت 5:30 صبح ميحرفيديم و كلي خوش گذشت.فرشته يه كيك بزرگ برام گرفته بود كه زودي زدمش به رگ و كلي حال داد ههههههههه
فرداش كه قرار بود همراه فرشته محمدرضا رو براي واكسن يكسالگيش ببريم مثل جنازه ناي از خواب بيدار شدن رو نداشتيم.البته سانلي هم براي مدرسه شيفتش بعد از ظهر بود و كم مونده بود خواب بمونم خخخخخخ