سانلي جانسانلي جان، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره
اليسا جاناليسا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

سانلی و الیسا

سانلي خونه تكوني ميكنه...

  ديروز خونه تكوني پذيرايي رو هم تموم كردم و فقط آشپزخونه مونده كه اونم امروز تمومش ميكنم.سانلي جون هم تو كارهاي خونه كمكم ميكنه و وقتي هم مامان جون به خونمون زنگ ميزنه ويا وقتي كه ميريم خونه مامان جون اينا همش ميگه ما خونه تكوني ميكنيم و خونمون رو تميزميكنيم.در كل سانلي هم خونه تكوني ميكنه و اصلان اذيتم نميكنه و مشتاق خونه تكونيه. لباسم(كت و دامن) رو هم از دختر عموي بابايي گرفتم.دستش درد نكنه خيلي قشنگ دوخته و مثل لباس حاضري باسليقه و اندازه دوخته.اين اولين باريه كه از لباسم راضيم آخه يكي دو بار به خياط هاي ديگه دادم لباس دوختن ولي خيلي ضايع دوخته بودن.ولي از دوخت دخترعموي بابايي خيلي خوشم اومد.واقع...
22 اسفند 1390

عزيزم لباس نو مبارك

  چند روزه كه سرمون حسابي مشغول عيد و عروسي خاله جونه.پريروز خاله فرشته اومدخونمون و بعداز ظهر من و خاله فرشته رفتيم بازار و بابايي هم شما رو برد سرزمين شادي.شما اونجا كلي بازي كرده بودي و آخر سر هم تو ماشين خوابت برده بود.غروب هم با بابايي رفتيم براي شما سانلي جونم لباس بخريم ولي شما تو لباس فروشي گفتي لباس نميخوام و كلي بهانه گيري كردي و گفتي بريم با مامان جون بيايم لباس بخريم.ما هم برگشتيم خونه و با مامان جون رفتيم لباس خريديم.يه پيراهن خوشگل قرمز رنگ و يه شلوار و يه سوئي شرت و يه جوراب شلوار شد نتيجه خريد ما البته با كمك مامان جون مهربون. با اينكه براي سانلي جونم مرتب لباس ميخريم ولي دخترم لباس دوست داره و...
20 اسفند 1390

سرمون حسابي شلوغه...

  توي اين چند روز حسابي سرم شلوغه و از يك طرف سرما خوردگي سانلي جونم كه خوب نشده و ريخته تو سينه اش و سرفه هاي مكرر ميكنه و ديروز دوباره برديمش پيش دكتر خودش و دوباره داروهاي جديد براش تجويز كردن و گفتن كه اين يه نوع سرماخوردگي جديده كه بيشتر روي سينه اثر ميذاره.از طرفي هم پريروز اولين مشتري آرايشگاهم نامزد پسر عموي سانلي مينو خانم به همراه دختر عموهاي سانلي بودن كه هر سه رو هم آرايش كردم و هم موهاشون رو درست كردم البته وقت كم آوردم ولي روي هم رفته خيلي راضي بودن و از كارم خوششون اومده بود. ديشب هم خونه شهزاد دايي جون اينا مهمون بوديم و شما هم تا ميتونستي با اليناجان و ايلياجان و آيدين خان بازي كردي. از ط...
18 اسفند 1390

سانلي جونم بازم سرما خورده

  ديروز از صبح من و سانلي جون يه كم علائم سرما خوردگي داشتيم ولي من گفتم شايد حساسيت صبحگاهيه ولي بعد از ظهر ديدم سينه سانلي جون خش خش ميكنه و گاهي هم سرفه ميكرد.براي همين ديشب با بابايي رفتيم درمانگاه و سانلي هم كه توي راه خوابيده بود رو به زور بيدارش كردم تا آقاي دكتر معاينه اش كنه و براي هر دومون دارو تجويز كردن.داروهاي شما رو هم تو خونه بيدار كردم دادم خوردي و بعد دوباره خوابيدي.عزيز دلم با اينكه خيلي مواظبتم نميدونم چرا بازم سرما خوردي آخه دو هفته پيش مريض شده بودي و تازه سرما خوردگيت خوب شده بود. فرشته ي خوشگل من ايشالا هيچوقت مريض نشي و هميشه سالم و شاد و خرم باشي.دوست دارم عروسكم. ...
14 اسفند 1390

اولين برف اسفند ماه

  آرزو دارم با بارش هر دونه برف زمستوني يه غم از رو دلت كم بشه نازنينم...       ديروز سانلي جان بعد از بيدار شدن از خواب مثل هميشه رفت تا از پنجره بيرون رو تماشا كنه كه ديدم ميگه مامان بيا ببين چقدر برف باريده.منم اومدم نگاه كردم ديدم يه بيست سانتي برف اومده و اين اولين برف آخرين ماه زمستون(اسفند ماه)بود.بابايي هم رفته بود سرويس ديده بود تمام مقاطع تعطيله برگشته بود اومده  بود خونه.سانلي هم كه طبق معمول از ديدن برف خوشحال بود و انگار اولين باري بود كه برف مي ديد.   دعا ميكنم غرق باران شو ي چو بوي خوش ياس و ريحان شوي دعا ميكنم در زمستان عشق بهاري ترين فصل ايمان شوي...
14 اسفند 1390

دختر حرف گوش كن ما

  امروز با سانلی جونم رفته بودم آرایشگاه و وسایل رو چیدم و تمام کاراش رو انجام دادم.سانلی هم مثل یه دختر خوب کنارم بود و اصلا" اذیتم نکرد و قول داد وقتی من میرم آرایشگاه پیش مامان جون بمونه و بعضی مواقع همراهم بیاد.   قربون دختر حرف گوش کن و مهربونم برم. سانلی جونم دوست دارم یه عالمه هر چی بگم بازم کمه.   ...
11 اسفند 1390

سانلي عاشق علي كوچولو

    ديروز بعد از ظهر خونه مادر فاطمه زندايي(زندايي سانلي)اينا كه ميخوان برن مكه رفته بوديم.سانلي هم كه از پريروز همش ميگفت پس كي ميريم خونه علي كوچولو اينا.علي كوچولو خواهرزاده فاطمه زندايي هست كه دو سالشه و شما شديدا" دوستش داري.اونجا هم كمي با علي كوچولو بازي كردي و موقع برگشتن هم غرميزدي كه چه زود ميريم يه كمي بيشتر بمونيم.خلاصه با اونا خداحافظي كردي و خواستيم كه براي ما هم دعا كنند. ساعت 30/5 اومديم خونه مامان جون و سانلي خونه مامان جون اينا موند و من و بابايي تابلو آرايشگاه رو گرفتيم و رفتيم  كم وكسري آرايشگاه رو درست كرديم و ايشالا ديگه از فردا وسايل رو ميچينم و ديگه شروع به كار ميكنم. اميدوارم آرايشگا...
10 اسفند 1390