چهل روز گذشت...
چهل روز گذشت و ما همچنان در غم از دست دادن دايي جان مهربانمان غمگينيم و هنوز هم نميتوانم نبودش را باور كنم.هر چه از خوبيهاي دايي مهربانم بگويم كم گفته ام.او نه تنها براي ما بلكه براي هر كسي كه او را ميشناختند الگوي يك انسان فهيم و كاردان بودند.دايي جان عزيزم پدر و همسري مهربان براي همسر و فرزندانش و برادري دلسوز براي مامان و خاله هايم بود و همچنين استادي دلسوز براي دانشجوهايش بود. دايي جان استاد دانشگاههاي شهرمان و بزرگ خاندان ما بودند و مراسم بدرقه دخترهاي فاميل به خونه بخت و بله برون و همچنين اگر كسي هر مشكلي داشت با حضور گرم و صميميش رنگ و بو ميگرفت.چهره ي مهربانش را هيچوقت در روز عروسيم كه به ما خير و دعا داد را هرگز فراموش نميكنم.همچنين روزي كه به خاطر دل درد شديد در بيمارستان بستري بودم و مثل يك فرشته مهربان تا ساعاتي از شب كنارم بود تا خوب شوم و به خانه برگردم.خلاصه هر چه از مهرباني ها و خوبيهاي دايي چان بگويم كم گفته ام.از خداي بزرگ ميخوام كه دايي جان عزيزم را با امام حسين (ع)و ائمه اطهار (ع)مهشور نمايد و به مادر عزيزم كه هنوز هم نميتواند داغ برادر مهرباني چون دايي جان را فراموش كند صبر حضرت زينب عطا نمايد.
براي دايي جان عزيزم فاتحه مع الصلوات.