اين چند روز...
سلام سانلی جونم خوبی عزیزدلم.چند روزه سرم حسابی گرمه ونمی تونستم بیام بنویسم ولی الان خاطرات این چند روز رو مینویسم.روز اربعین عمو اینابرای نهار نظری داشتن که ما هم رفتیم .
فردای اون روز یعنی یکشنبه من ومامان جون وسانلی رفتیم خونه یکی از اقوام که مراسم قرآن داشتن وسانلی مثل یک دختر خوب آروم نشسته بود ولی بعد از مدتی حوصله اش سر رفت وهوای خونه بهمن دایی(دایی جون من) اینا زد به سرش وهمش به من میگفت به زندایی بگو ما رو ببره خونشون.وبالاخره هم شما رو بردیم اونجا و تامیتونستی شلوغ کردی والبته توپ بازی بابهمن دایی جون وعلیرضاجون.موقع اومدن به خونه هم که شما دلت نمی خواست بیای خونه.سانلی جون زندایی وبهمن دایی وسولماز جان وعلیرضا جان اینقدر مهربون ومهمون نوازن که تو با بچگیت متوجه میشی و تو خونه اونا مثل خونه مامان جون اینا راحت هستی وهر چی هم که بهت میگم یه جا بشین گوش نمیکنی ولی جاهای دیگه خودت از جات بلند نمیشی.ایشالا خانواده بهمن دایی اینا همیشه سالم وشاد وخرم باشن وخنده مهمون همیشگی لباشون باشه.دوستتون داریم زندایی جون وبهمن دایی جون وسولماز جان وعلیرضاجان.
روز سه شنبه دختر عموی بابایی سفره داشتن که من وسانلی جان رفتیم خونشون ومراسم خوبی بود و ما هم برای شفای تمام مریض هادعا کردیم.
الان هم که در خدمت شما هستم ومشغول وب نگاری .شما دختر گل هم مثل هميشه مشغول تماشای کارتون کایلو هستي.سانلی جونم دوست دارم.