سانلی ومامان جون
دیروز مامان جون اومده بود خونه ما وسانلی هم خیلی خوشحال بود وهمش بغل مامان جون نشسته بود.بعد از نهار رفتیم خونه همسایه مون طبقه چهارم برای مراسم روضه وسانلی هم پیش مامان جون نشسته بود واصلا از جاش بلند نشد. آفرین دختر گلم که تازهگیها هر جا که میریم یکجا میشینی و اصلا از جات بلند نمیشی مگر در خانه اقوام نزدیک.بعد از روضه هم اومدیم خونه ومامان جون میخواست بره که شما نمیذاشتی بره وگریه میکردی ومیگفتی شب هم پیش ما بمان اخه مامان جون تو خونشون کارداشت ونمی تونست که بمونه فدات شم.بالاخره زنگ زدم بابایی اومد وباهم اومدیم خونه مامان جون اینا وشما کمی خیالت راحت شد.دایی شهزاد اینا هم اومدن خونه مامان جون اینا قرار بود ایلیا جون رو ببرن دکتر آخه چند روز پیش دستش رو کابینت بریده بود وهفت تا بخیه زده بودن الهی فدات شم ایلیا جونم که دستت اونجوری شده.سانلی هم تا ایلیا رو دید عقل از سرش پرید ومشغول بازی شد.ساعت ٩هم رفتیم خونه مامان بابایی چون عمه اینا از تهرون اومده بودن رفتیم دیدنشون اونجا هم که با امیر محمد و آیناز و مریم بازی کردی ودر کل دیروز خیلی بهت خوش گذشت.
شب هم بعد از برگشتن به خونه دراز کشیده بودم و تو نازنینم اومدی پیشم دراز کشیدی و گفتی الناز مامان بذار دستمو بذارم زیر سرت انقدر خوشحال شدم که غرق بوسه ات کردم .خدا رو هزاران بار شکر که گلی مهربون چون تو رو به ما هدیه داده وایشالا که باغبان خوبی باشیم.
سانلی عسلم ایشالا همیشه سالم وشاد وخرم وموفق باشی وخنده مهمان همیشگی لبهات باشه.سانلی مهربونم دوست دارم یه عالمه هرچی بگم بازم کمه.