اين چند روز...
سلام سانلی جونم خوبی عزیزدلم.چند روزه سرم حسابی گرمه ونمی تونستم بیام بنویسم ولی الان خاطرات این چند روز رو مینویسم.روز اربعین عمو اینابرای نهار نظری داشتن که ما هم رفتیم . فردای اون روز یعنی یکشنبه من ومامان جون وسانلی رفتیم خونه یکی از اقوام که مراسم قرآن داشتن وسانلی مثل یک دختر خوب آروم نشسته بود ولی بعد از مدتی حوصله اش سر رفت وهوای خونه بهمن دایی(دایی جون من) اینا زد به سرش وهمش به من میگفت به زندایی بگو ما رو ببره خونشون.وبالاخره هم شما رو بردیم اونجا و تا میتونستی شلوغ کردی والبته توپ بازی بابهمن دایی جون وعلیرضاجون.موقع اومدن به خونه هم که شما دلت نمی خواست بیای خونه.سانلی جون زندایی وبهمن دایی وسولماز جان وعلیرضا ج...
نویسنده :
مامان الناز
13:10